با سنگ و چوب و چماق مردم را از سیل استهبان نجات دادند!
به گزارش اهدا بلاگ، صدایشان هنوز گرفته است از بس فریاد زده اند. صحنه های تلخ و دردناکی را به چشم دیده اند و هنوز هم با صدایی گرفته و لرزان حرف می زنند. روستاییانی که پس از مواجهه با موج های غول پیکر سیل مرگبار، دست به دست هم دادند و در آن ثانیه های حساس مردم را متفرق کردند.
به گزارش شهفرایند، مردمی که هجوم آب های خروشان را جدی نگرفتند و هرکس به آن ها هشدار می داد، آن را به شوخی می گرفتند. سخت بود متقاعدکردن این مردم و نجات آن ها در آن لحظاتی که فرصتی باقی نمانده بود. با این حال، روستاییان دست از تلاش برنداشتند. فریاد می زدند، با چوب و چماق سراغ مردم می رفتند، شیشه خودروهایشان را می شکستند تا شاید آن ها را از جایشان بلند کنند.
زمان داشت از دست می رفت و چند صد نفر از گردشگران در آن ظهر آفتابی روی زیلوهایشان استراحت می کردند. آفتاب به هیچ کدام شان اجازه نمی داد که صحبت های روستاییان محلی را جدی بگیرند. با این حال، هیچ کدام از آن ها دست بردار نبودند. آنقدر رفتند و فریاد زدند تا بالاخره توانستند از یک فاجعه جلوگیری کنند. روستاییانی که پیش از رسیدن امدادگران و درست هنگام وقوع سیل مردم را از آنجا دور کردند.
رضا علیپور یکی از همین روستاییان است که برای اولین بار او شاهد هجوم سیل مرگبار بود. وقتی داشت با موتور، در محل کارش در یک مرکز پرورش ماهی گشت زنی می کرد، به بالاترین نقطه از آن محل رفت. صدای وحشتناک موج ها را شنید. معطل نکرد و گاز داد. با سرعت تمام به پایین رفت. تمام آن ثانیه ها به فکر مردمی بود که به تفرجگاه منطقه رودبال رفته بودند. می دانست که در آن روز تعطیل افراد زیادی در آن منطقه هستند. تا می توانست بر سرعتش اضافه نمود. در راه به چند نفر از هم روستاییانش خبر داد و درنهایت به آن منطقه رسید.
التماس برای فرار از سیل
او درباره آنچه در این سیل مرگبار دیده بود، می گوید: من اهل روستای باغشاد هستم. محل کارم در یک مرکز پرورش ماهی است. درست کمی بالاتر از منطقه تفریحی رودبال و آن رودخانه است. چون روز تعطیل بود، با موتورم دور مرکز پرورش ماهی گشت می زدم. همیشه همین کار را انجام می دهیم تا کسی وارد نشود یا اتفاقی نیفتد.
من به بالاترین نقطه رفتم و از همانجا ناگهان صدای وحشتناک آب را شنیدم. هجوم آب را دیدم و معطل نکردم. با سرعت تمام به پایین رفتم، چون می دانستم که آب الان جمعیت زیادی را آن پایین با خودش می برد. همان لحظه با کلانتری هم تماس گرفتم و موضوع را خبر دادم. به منطقه که رسیدم، همان ابتدا یک تفرجگاه است، به یکی از هم روستاییانم خبر دادم. با چشم خودم دیدم که با پای برهنه به همراه پدر و برادرش راهی کنار رودخانه شدند تا به مردم هشدار دهند.
ما فریاد می زدیم و می گفتیم سیل در راه است. جمعیت بسیار زیادی آنجا بود. حدود 40، 50 ماشین درست کنار رودخانه پارک شده بود. فریاد زدم سیل. هیچ کس توجه نمی کرد. اصرار کردم و دیگر داشتم التماس شان می کردم. برخی ها حتی به شوخی می گفتند چیزی زدی. البته حق هم داشتند، چون هوا بسیار گرم و آفتابی بود. آن روز اتفاقا گرمای هوا خیلی بیشتر از روز های دیگر بود، برای همین باورش سخت بود. ولی به هرکدام از محلی های خودمان که می رسیدم و موضوع را می گفتم، باور می کردند و آن ها هم پابه پای ما سراغ مردم می رفتند و هشدار می دادند.
نجات با پرتاب سنگ
راستا را ادامه داد و در راه ماجرا های عجیب و تلخی را با چشم خود دید: چند جوان را دیدم که نشسته بودند و عصرانه می خوردند. به آن ها گفتم بلند شوید سیل در راه است. آن ها به شوخی گرفتند. در آن لحظات، حتی ثانیه ها هم مهم بودند. زمان داشت از دست می رفت، برای همین مجبور شدم با سنگ شیشه ماشین شان را بشکنم. سنگ را پرتاب کردم و آن ها هم شوکه شدند. به دنبالم آمدند و من هم فرار کردم. می خواستند مرا بگیرند، برای همین به دنبالم آمدند تا اینکه دقیقه ای بعد، سیل آمد و ماشین و وسایل شان را با خود برد. خیلی شوکه شده بودند. بعد از آن ماجرا کلی از من تشکر کردند. تا جایی که پل بزرگی وجود دارد، رفتم. تقریبا آنجا 500 ماشین کنار رودخانه بود.
اگر دیر می رسیدیم، سیل همه آن ها را با خودش می برد. وقتی به آنجا رسیدم، کلانتری هم رسیده بود و مردم داشتند ماشین ها را از سراشیبی بالا می بردند. مردم در آنجا حرف مان را باور کردند، چون ماموران کلانتری هم آمده بودند. در این میان مثلا خانواده ای بودند که 10 نفرشان را آب با خودش برد. آن ها اهل روستای آب نارک بودند، ولی، چون در ابتدا و در راستا اصلی سیل بودند، آب آن ها را با خود برد و فرصت هشدار به آن ها نبود. وگرنه اگر هشدار می دادیم آن ها حرف مان را باور می کردند.
عروسی ای که عزا شد
خانواده ای شب قبل یک جشن عروسی داشتند. مهمانان زیادی از شهرستان های اطراف برایشان آمده بود. برای همین فردای عروسی به آن منطقه تفریحی می فرایند تا روز تعطیل خود را خوشگذرانی کنند. ولی سیل امان شان نداد.
علیپور ادامه می دهد: بیشتر آن ها زنان و بچه ها بودند. داشتند آبتنی می کردند. چون زنانه و مردانه را جدا کرده بودند، برای همین آن هایی که مردند، بیشترشان زن و بچه بودند. از آنجایی که هنگام آب تنی بازی می کردند و سروصدای زیادی داشتند، وقتی سیل می آید و آن ها جیغ می زنند، کسی توجهی نمی کند و تصور می کنند همچنان در حال بازی هستند. یا مثلا به خانواده ای رسیدم که مادربزرگ پیری داشتند. به آن ها گفتم بلند شوید سیل در راه است، همه به شوخی گرفتند، ولی مادربزرگ شان ترسید و آن ها را از جایشان بلند کرد. ثانیه ای بعد سیل وسایل شان را با خود برد و آن ها شوکه شدند. مهرسانا و ماکان از مفقودان نیز خواهر و برادر بودند. مادرشان برای برداشتن لباس به داخل ماشین می رود که سیل پدر خانواده به همراه سه فرزندش را با خود می برد که ماکان و مهرسانا به همراه خواهرشان در سیل جان باختند. آن ها اهل شهرستان داراب بودند. حالا مادر خانواده تنها مانده است.
هنوز هم شوکه ایم
نادر امید یکی دیگر از همین روستاییان است. مردی که با پای برهنه برای نجات مردم اقدام کرد. او نیز در گفتگو با شهفرایند روایتی دیگر از این ماجرای هولناک را توضیح می دهد: ما یک باغ تفریحی داریم. می دانیم که پنجشنبه و جمعه ها مسافران زیادی به آن منطقه می آیند. وقتی رضا وقوع سیل را به ما خبر داد، بی معطلی به منطقه رفتیم. با پای برهنه می دویدیم. با پدر و برادرم بودیم. رفتیم به سمت رودخانه. در آنجا حداقل 200، 300 نفر حضور داشتند. ما محلی ها تجربه مان در این زمینه بالاست. می دانستیم که آن ها تجربه ای ندارند و باور نمی کردند. ما حتی با چوب و چماق سراغ شان می رفتیم. خلاصه با هر ابزاری به سمت شان می رفتیم تا آن ها را از آنجا دور کنیم.
کار خیلی سختی بود، چون اصلا به حرف مان باوری نداشتند. گرمای هوا باعث شده بود که این قضیه را جدی نگیرند. آب داشت هر لحظه به طرف شان می آمد. من خودم تا به حال طغیان رودخانه را به این صورت ندیده بودم که انقدر با سرعت و قدرت حرکت کند. در آنجا ما همه دست به دست هم دادیم و کمک کردیم. هرکس به طرف جمعیتی می رفت و سعی می کرد آن ها را با هر روشی شده از آنجا دور کند.
من خودم صحنه بسیار تلخی را دیدم. پدر و دو فرزندش را دیدم که همراه مادر خانواده نشسته بودند. به آن ها گفتم سیل در راه است. پدر قبول نمی کرد. مادر شک کرده بود. گفتم خودت بیا بالا و ببین. مادر خانواده به سمت بالا آمد و همان لحظه سیل به پدر و دو فرزندش امان نداد و آن ها را با خود برد. واقعا صحنه دردناکی بود. از بس فریاد زده ام، صدایم گرفته و نمی توانم درست حرف بزنم. مثلا درست زیر باغ خودمان 35 نفر گیر افتاده بودند. به آن ها گفتیم خواهش می کنیم خونسردی خودتان را حفظ کنید. یک زن باردار هم همراه شان بود.
چندین نفرشان را به سمت دیگر رودخانه بردیم، ولی هفت یا هشت نفرشان ماندند و سیل رسید. فقط فریاد زدیم که تنه درخت را بگیرند. آن ها هم تنه درخت را چسبیدند و سیل آن ها را با خود نبرد، تا اینکه امدادگران رسیدند و نجات شان دادند.
نیرو های هلال احمر واقعا در این حادثه فداکاری های بزرگی انجام دادند. تلاش شان ستودنی است. من خودم در آن لحظات فرصت نداشتم وگرنه دوست داشتم از کمک های بی دریغ شان فیلم می گرفتم تا ماندگار شود. ما خودمان هم هنوز شوکه ایم. پدرم 70 سال دارد. هنوز هم نتوانسته به حالت عادی برشود. در آن لحظات فقط فریاد زد و دوید.
شب وحشتناکی بود
محمد آهوپا هم اهل روستای باغشاد است. او به همراه خواهر و شوهرخواهرش و برخی از بستگانش به آنجا رفته بود. پسرعمه اش هم با آن ها بود. وقتی هشدار سیل را از هم روستاییانش می شنود، بدون معطلی باور می کند و سراغ مردم می رود.
او در روایت این ماجرا می گوید: ما کنار رودخانه نشسته بودیم. ناگهان خبر دادند که سیل در راه است. چون هم روستاییم بود، حرفش را باور و بچه خواهرم را بغل کردم و همگی به نقطه ای امن رفتیم. بلافاصله من و پسرعمه ام سراغ بقیه مردم رفتیم و به آن ها خبر دادیم. بیشترشان باور نمی کردند. مثلا کنار ما چند نفر نشسته بودند که به آن ها هشدار دادیم، ولی باور نکردند تا اینکه سیل آن ها را با خود برد. یکی از بچه هایشان که سن کمی داشت و یک پسربچه بود، جانش را از دست داد.
وقتی به مردم می گفتیم سیل آمده، می گفتند شما دیوانه شده اید. خیلی اصرار کردیم. برخی ها هم می پذیرفتند و سریع فرار می کردند. خلاصه هرکس تلاش می کرد هرجور شده مردم را از آنجا متفرق می کرد. نیرو های امدادی هم خیلی به موقع رسیدند. اگر آن ها نبودند شاید خیلی ها زنده نمی ماندند. چون چندین نفر در لابه لای گل ولای گیر کرده بودند. شب وحشتناکی بود و تا عمر دارم آن لحظات را فراموش نمی کنم.
منبع: فرارو